نبض زندگی ماعلینبض زندگی ماعلی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

علی فرشته کوچک خانه ما

به دنیای پاکت درود

پسر قشنگم میدونم تو نوشتن وبلاگت خیلی تنبلی کردم اما میخواستم وبلاگت خیلی شلوغ نشه تا تو بعدا حوصله خوندنشو داشته باشی الان که مینویسم شب از نیمه گذشته و تو در حال خوابیدنی البته تو بغل بابایی!!! دیگه کلی مستقل شدی میری برام سوپر مارکت در خونه و خرید میکنی البته من یا بابا دم در میاستیم چون خونمون رو به خیابون اصلیه من میترسم تو یهو بری تو خیابون برای اولین بار بردمت دارالقرآن بار اول با کمال تعجب از بابا به راحتی جدا شدی و رفتی و تا پایان کلاس هم گریه نکردی که من کلی ذوق کردم اما بار دوم که با مادر رفته بودی بعد از نیم ساعت زده بودی زیر گریه از اونجا به من زنگ زدن که تو داری گریه میکنی و گوشی رو بهت دادن و تو گریه میکردی وای که من چه ...
7 تير 1392

چهارمین بهارت بی خزان هستی من

سال 91 با تمام بدی و خوبیش تموم شد و تو در حال طی کردن چهارمین بهار زندگیت هستی عیدت مبارک نازنینم الهی سال جدید برات سال شادی و سلامتی باشه من و بابایی تصمیم گرفتیم که لحظه تحویل سال رو بریم امامزاده شهر که رفتیم و سالمونو با معنویت تحویل کردیم تحویل سال ساعت ١٤:٣٤ روز چهارشنبه ٣٠ اسفند بود هر روز که میگذره احساس میکنم داری بزرگتر میشی و رفتارات عاقلانه تر شده و مستقلتر شدی اگه خدا بخواد سال جدید میذارمت مهد حس میکنم برات لازمه خودتم خیلی ذوق داری که مهد بری من فکر میکردم شیرین کاری و شیرین زبونی مال بچه های کوچیکه اما با اینکه تو کم کم 4 سالت داره تموم میشه هنوزم با شیرین کاری و شیرین زبونیات دل ما رو شاد میکنی و من هر روز خدارو به خاط...
8 فروردين 1392

اولین سفر علی به جنوب

امروز دوشنبه 16 بهمن 91 هست کم کم سال 91 در حال تموم شدنه و تو هم در حال قد کشیدن دوشنبه هفته بیش خاله لاله و شوهرش و مانیا از شیراز اومدن خونمون آخه سه شنبه تعطیل بود سه شنبه رو تو لار به سر بردیم ناهار هم رفتیم بارک جنگلی خاله اینا قصد داشتن که برن بندر عباس من و تو و بابایی هم صبح چهارشنبه باهاشون رفتیم.بندر به خاطر تعطیلات شلوغ بود رفتیم دریا و ناهار خوردیم و به سمت میناب راه افتادیم اونجا رفتیم خونه دوست خاله البته قصد داشتیم 5شنبه بریم قشم که چون خیلی شلوغ بود نرفتیم و میناب موندیمالبته تو یکم سرما خورده بودی و بد خلق شده بودیاصلا حاضر نمیشدی کنار دریا ازت عکس بگیریم البته چندتا عکس درب و داغون ازت گرفتیم درکل بهمون خوش گذشت جمعه برگشت...
16 بهمن 1391

دل نوشته مامان

امروز تاسوعای حسینیه بارون شدیدی میاد شیرازیم و تو و بابایی خوابید آخه 8 صبحه میخواستیم بریم شاهچراغ که نشد... این روزا شاهد هر چه بیشتر بزرگ شدن و عاقل شدنت هستم اما حسابی شیطون بلا شدی و بعضی وقتا حسابی اذیتم میکنی خونه رو خیلی خیلی بهم میریزی البته من اصلا کاریت ندارم اما مامانی خیلی خسته میشم چون تمام روز مشغول جمع کردن خونه ام.آخه تو علاوه بر وسائل خودت مال ما رو هم  بهم میریزی چند روز پیش بد جور از روی اوپن افتادی من و بابا داشتیم حرف میزدیم تو هم مثل همیشه مثل یه وروجک بلا بدو بدو از روی مبل رفتی بالا که از رو اوپن نون برنجی برداری که یهو از اونور اوپن با صدای وحشتناکی افتادی تو آشپزخونه و از شدت گریه نفست رفت من و بابا هم حس...
4 آذر 1391

روزهایی که گذشت...

نازنینم از آخرین بستی که گذاشتم خیلی میگذره تو این مدت به دلایلی نشد که بیام و بنویسم البته اتفاق خاصی هم نیفتاد آخرین بست مربوط به شب قشنگ تولدت بود و فردای تولدت ماه رمضون شروع شد که از اون موقع چیزی ننوشتم روز ٦ مرداد که اولین جمعه ماه رمضون بود حوض خونه رو پر آب کردیم و تو و بابایی ظهر روز گرم تابستون در حالی که بابا روزه بود بریدید توی آب و کلی کیف کردید سایه درخت نارنجی که روی حوض میافته نذاشت تنت بسوزه و آب خنک بمونه ماه رمضون هم گذشت و عید فطر جور نشد که بریم شیراز البته من و بابا سعی کردیم که سرگرم باشی یه شب که بردیمت پارک با بابایی رفتید سرسره آبشاری که وسط سرسره بابایی تعادلشو از دست داد و دست تو و بای بابا داغون شد دست تو از...
3 آذر 1391

سفر به شیراز بدون بابا

سلام کوچولوی شیرین مامان من بازم اومدم  هفته قبل من و تو با اتوبوس بدون بابا اومدیم شیراز چون اول ماه بود بابا سرش شلوغ بود و نمیتونست ما رو با ماشین بیاره برای همین من و تو با عمه فرشته اینا که لار بودن با اتوبوس اومدیم که البته برای من خیلی سخت بود چون شدیدا حالت تهوع داشتم تو هم که طبق معمول تا جهرم خوابیدی توی راه کلی قر زدی که بریم لار میخوام برم بیش بابام و ...خلاصه ظهر روز دوشنبه سوم مهر رسیدیم شیراز خونه مامان جون اولش یکم غریبی کردی مثل همیشه اما بعد دیگه روت باز شد جمعه هم رفتیم خونه خاله لاله و تا امروز اونجا بودیم قرار بود تا آخر هفته بمونیم اما ظاهرا بابایی دلتنگه و ما هم دلمون براش تنگ شده و دیگه امروز میریم ...
10 مهر 1391

جشن تولد علی آقا

امشب بهمون خیلی خیلی خوش گذشت چون جشن تولدت بود و همه خونه ما شام یا همون افطاری دعوت بودن البته امروز یعنی جمعه 30 تیر 30 شعبان بود الان که من دارم اینارو مینویسم ساعت 3 نصف شبه و توو بابایی خوابید     اما من هر کاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم یکمی بنویسم یه ساعت دیگه باید بابا رو بیدار کنم تا سحری بخوریم ساعت 7 و نیم مهمونامون که عمه هات و بابا عطا و مادر بودن اومدن خونمون منم برای افطاری یه خورشت خلال بادوم خوشمزه درست کردم بعد از اینکه غذا خوردیمو نماز خوندیم مراسم تولد تو شروع شد دو روز پیش برات کیک سفارش داده بودیم که خیلی خوشگل بود یه کله گنده خرگوش!امروزم من کلی کار داشتم تو هم از صبح برف شادی رو گرفته بودی د...
31 تير 1391

خاطرات تولد

عزیز مامان الان که ساعت ١ شبه و تو کنارم بیدار نشستی و فقط یه روز دیگه تا تولدت مونده میخوام از خاطرات تولدت  برات بنویسم  متاسفانه دیر با نینی وبلاگ آشنا شدم وگرنه زودتر این کارو میکردم سه سال  قبل روز ٣٠ تیر ماه تو باهای کوچیکتو تو خونه ما گذاشتی و جمعمون سه نفره شد وزندگیمون شیرینتر... هرچی تلاش کردم که تو رو طبیعی بدنیا بیارم نشد و تو حسابی منو چسبیده بودی بلاخره دکترم که یه خانوم مهربون و دوست داشتنی بود بهم گفت باید سزارین بشی و من ٢٩ تیر ساعت ١١ شب رفتم بیمارستان و بستری شدم مامان جون و خاله هم  باهام بودن اما چقدر دوست داشتم که بابایی هم باشه اما متاسفانه با اینکه اطاق خصوصی هم داشتم امکانش نبود ن...
30 تير 1391

عمر من عزیز من نفس من تولدت مبارک

                                                                       نازنینم تمام دلیل زندگیم تولد سه سالگیت مبارک          من از ته قلبم تولدتو تبریک میگم و برات آرزوی عمر با عزت و همراه با بندگی خدا میکنم         ...
30 تير 1391