نبض زندگی ماعلینبض زندگی ماعلی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

علی فرشته کوچک خانه ما

خاطرات تولد

1391/4/30 13:04
نویسنده : مامانی
495 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان الان که ساعت ١ شبه و تو کنارم بیدار نشستی و فقط یه روز دیگه تا تولدت مونده میخوام از خاطرات تولدت برات بنویسم متاسفانه دیر با نینی وبلاگ آشنا شدم وگرنه زودتر این کارو میکردم

سه سال  قبل روز ٣٠ تیر ماه تو باهای کوچیکتو تو خونه ما گذاشتی و جمعمون سه نفره شد وزندگیمون شیرینتر...هرچی تلاش کردم که تو رو طبیعی بدنیا بیارم نشد و تو حسابی منو چسبیده بودیبلاخره دکترم که یه خانوم مهربون و دوست داشتنی بود بهم گفت باید سزارین بشی ومن ٢٩ تیر ساعت ١١ شبرفتم بیمارستان و بستری شدم مامان جون و خاله هم  باهام بودن اما چقدر دوست داشتم که بابایی هم باشه اما متاسفانه با اینکه اطاق خصوصی هم داشتم امکانش نبودنصف شب کیسه آبت باره شد و من هم حسابی ترسیدم فوری منو بردن زایشگاه  اونجا یکم اذیت شدم از یه طرف فشارای توو از یه طرف اذیت مامایی که اونشب شیفت بود وچون از خواب بیدارش کرده بودن اعصاب نداشت خلاصه اینکه اجازه ندادم خیلی اذیتم کنه و ساعت ٨ صبح با اینکه حسابی ترسیده بودم رفتم اطاق عمل !وتو بدنیا اومدی ......یادمه اولین سئوالی که بعد از به هوش اومدنم از برستار برسیدم که بچم سالمه؟گفت چرا سالم نباشه؟و من تو دلم خدا ر شکر کردم

وقتی داشتن میبردنم تو بخش بابایی تو رو آورد بالای سرم و من بوسیدمت قبلش از بابا برسیدم چه شکلیه؟گفت تبل و سفید و الحق راست میگفت عمه هم برای اینکه چشمت نکنن یواشکی در گوشم گفت ٣٦٠٠ بودتا عصر ٣١ تیر بیمارستان بستری بودم تو هم شب اولی خیلی گریه میکردی اما از موقعی اومدیم خونه خیلی بهتر شدی وقتی اومدیم بابا عطا به افتخار اومدنت گوسفند کشتن و تو تو بغل بابایی باهای کوچیک و معصومتو تو خونمون گذاشتی تا من طعم  شیرین مادر بودنو با تمام وجودم حس کنم

از اون به بعد هر روز شیرین تر میشدی و من و بابا از بزرگ شدنت ذوق مرگ بودیم  مخصوصا بابا که بعضی وقتا از ذوق اون منم به وجد می اومدمیادم رفت در مورد اسم گذاریت بنویسم من و بابایی اسم کیان رو برات انتخاب کرده بودیم اما چون توی رجب بدنیا اومدی به بیشنهاد بقیه توی شناسنامه ات علی گذاشتیم که به خاطر اتفاق بدی که تو ٤ ماهگی برات افتاد و خدا رو شکر به خیر گذشت من نذر کردم اگه خطر از سرت بگذره علی صدات کنیم و این کارو کردیم

خلاصه تو شدی روح و جونمون نمیدونی که چقدر من و بابایی دوست داریم که چقدر عزیزی

و من چقدر برات آرزوی عاقبت بخیری دارم تمام هستی من!

من فقط آرزو دارم تو این دنیایی که هیچکی به هیچکی نیست تو همیشه لبخند رضایت رو لبات باشه

من آرزو دارم تو همیشه با خدا باشی و تو همه کارات اول اون مد نظرت باشه

مامانی من خیلی آرزوهای خوب برات دارم خیلی......

الان که ٣ سالت داره تموم میشه و حسابی بزرگ و عاقل شدی برات آرزوی عمر با عزت میکنم

جمعه تولدته و ما مهمون داریم میدونم که حسابی خوشحال میشی منم خیلی منتظرم...

تولدت بیشابیش مبارک تمام بود و نبودم..... 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)