نبض زندگی ماعلینبض زندگی ماعلی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

علی فرشته کوچک خانه ما

تابستون داره میره

پسر قشنگم تابستون هم رو به پایانه و امسال نشد که مسافرت بریم اشکالی نداره در عوض تابستون خوبی بود چون دایی حمید ازدواج کرد تقریبا دوهفته بود یعنی شب عید فطر که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت البته تو خوابت می اومد و کلی غر زدی و آخر شب خواب رفتی و تا نزدیک صبح رو دست بابایی بودی چون عروسی تا نزدیک صبح طول کشید یادم رفت ازت عکس بگیرم چون همش حواسم به عروس و دوماد بود امروز فهمیدم دندون بالاییت لق شده خیلی ناراحت شدم نمیدونم جایی خورده یا روند طبیعیه که اگر طبیعی باشه خیلی زوده شبا میای کنارم میخوابی و دست میندازی دور گردنم و اینقدر میبوسیم که نگو منم کلی کیف میکنم هی میگی مامان دوسم داری و وقتی با جواب مثبت من روبرو میشی میگی منم دوست دارم...
30 مرداد 1392

تولدت مبارک وجودم

خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم... نازنینم الان که دارم اینا رو مینویسم ساعت نزدیک به ٤ صبحه و تو خوابیدی مثل یه فرشته ناز دیشب تولدت بود امسال قصد نداشتیم که جشن بگیریم اما با لطف اطرافیان تبدیل به جشن شد.چند روز پیش تو و بابا رفتید و به سلیقه خودت کیک سفارش دادید آخه تو عاشق کفشدوزکی درست مثل بچی های خودم! عمه هات و مادر و بابا عطا اومدن خونمون کلی برات خوندنو دست زدن و حسابی خوش گذشت.من و بابا برات بازی فکری خریدیم و مادر اینا کیف چرخدارو عمه فرحناز هم اسکوتر که تو با این آخری خیلی حال کردی خدا رو شکر به خاطر همه مهربونیاش خدا رو شکر که اون کریم دست تو رو تو دست ما گذاشت تا ما بفهمیم زندگی شیرین یعنی چی خدا رو شکر که ما ...
31 تير 1392

به دنیای پاکت درود

پسر قشنگم میدونم تو نوشتن وبلاگت خیلی تنبلی کردم اما میخواستم وبلاگت خیلی شلوغ نشه تا تو بعدا حوصله خوندنشو داشته باشی الان که مینویسم شب از نیمه گذشته و تو در حال خوابیدنی البته تو بغل بابایی!!! دیگه کلی مستقل شدی میری برام سوپر مارکت در خونه و خرید میکنی البته من یا بابا دم در میاستیم چون خونمون رو به خیابون اصلیه من میترسم تو یهو بری تو خیابون برای اولین بار بردمت دارالقرآن بار اول با کمال تعجب از بابا به راحتی جدا شدی و رفتی و تا پایان کلاس هم گریه نکردی که من کلی ذوق کردم اما بار دوم که با مادر رفته بودی بعد از نیم ساعت زده بودی زیر گریه از اونجا به من زنگ زدن که تو داری گریه میکنی و گوشی رو بهت دادن و تو گریه میکردی وای که من چه ...
7 تير 1392

چهارمین بهارت بی خزان هستی من

سال 91 با تمام بدی و خوبیش تموم شد و تو در حال طی کردن چهارمین بهار زندگیت هستی عیدت مبارک نازنینم الهی سال جدید برات سال شادی و سلامتی باشه من و بابایی تصمیم گرفتیم که لحظه تحویل سال رو بریم امامزاده شهر که رفتیم و سالمونو با معنویت تحویل کردیم تحویل سال ساعت ١٤:٣٤ روز چهارشنبه ٣٠ اسفند بود هر روز که میگذره احساس میکنم داری بزرگتر میشی و رفتارات عاقلانه تر شده و مستقلتر شدی اگه خدا بخواد سال جدید میذارمت مهد حس میکنم برات لازمه خودتم خیلی ذوق داری که مهد بری من فکر میکردم شیرین کاری و شیرین زبونی مال بچه های کوچیکه اما با اینکه تو کم کم 4 سالت داره تموم میشه هنوزم با شیرین کاری و شیرین زبونیات دل ما رو شاد میکنی و من هر روز خدارو به خاط...
8 فروردين 1392

اولین سفر علی به جنوب

امروز دوشنبه 16 بهمن 91 هست کم کم سال 91 در حال تموم شدنه و تو هم در حال قد کشیدن دوشنبه هفته بیش خاله لاله و شوهرش و مانیا از شیراز اومدن خونمون آخه سه شنبه تعطیل بود سه شنبه رو تو لار به سر بردیم ناهار هم رفتیم بارک جنگلی خاله اینا قصد داشتن که برن بندر عباس من و تو و بابایی هم صبح چهارشنبه باهاشون رفتیم.بندر به خاطر تعطیلات شلوغ بود رفتیم دریا و ناهار خوردیم و به سمت میناب راه افتادیم اونجا رفتیم خونه دوست خاله البته قصد داشتیم 5شنبه بریم قشم که چون خیلی شلوغ بود نرفتیم و میناب موندیمالبته تو یکم سرما خورده بودی و بد خلق شده بودیاصلا حاضر نمیشدی کنار دریا ازت عکس بگیریم البته چندتا عکس درب و داغون ازت گرفتیم درکل بهمون خوش گذشت جمعه برگشت...
16 بهمن 1391

دل نوشته مامان

امروز تاسوعای حسینیه بارون شدیدی میاد شیرازیم و تو و بابایی خوابید آخه 8 صبحه میخواستیم بریم شاهچراغ که نشد... این روزا شاهد هر چه بیشتر بزرگ شدن و عاقل شدنت هستم اما حسابی شیطون بلا شدی و بعضی وقتا حسابی اذیتم میکنی خونه رو خیلی خیلی بهم میریزی البته من اصلا کاریت ندارم اما مامانی خیلی خسته میشم چون تمام روز مشغول جمع کردن خونه ام.آخه تو علاوه بر وسائل خودت مال ما رو هم  بهم میریزی چند روز پیش بد جور از روی اوپن افتادی من و بابا داشتیم حرف میزدیم تو هم مثل همیشه مثل یه وروجک بلا بدو بدو از روی مبل رفتی بالا که از رو اوپن نون برنجی برداری که یهو از اونور اوپن با صدای وحشتناکی افتادی تو آشپزخونه و از شدت گریه نفست رفت من و بابا هم حس...
4 آذر 1391

روزهایی که گذشت...

نازنینم از آخرین بستی که گذاشتم خیلی میگذره تو این مدت به دلایلی نشد که بیام و بنویسم البته اتفاق خاصی هم نیفتاد آخرین بست مربوط به شب قشنگ تولدت بود و فردای تولدت ماه رمضون شروع شد که از اون موقع چیزی ننوشتم روز ٦ مرداد که اولین جمعه ماه رمضون بود حوض خونه رو پر آب کردیم و تو و بابایی ظهر روز گرم تابستون در حالی که بابا روزه بود بریدید توی آب و کلی کیف کردید سایه درخت نارنجی که روی حوض میافته نذاشت تنت بسوزه و آب خنک بمونه ماه رمضون هم گذشت و عید فطر جور نشد که بریم شیراز البته من و بابا سعی کردیم که سرگرم باشی یه شب که بردیمت پارک با بابایی رفتید سرسره آبشاری که وسط سرسره بابایی تعادلشو از دست داد و دست تو و بای بابا داغون شد دست تو از...
3 آذر 1391