نبض زندگی ماعلینبض زندگی ماعلی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

علی فرشته کوچک خانه ما

سفر به شیراز بدون بابا

سلام کوچولوی شیرین مامان من بازم اومدم  هفته قبل من و تو با اتوبوس بدون بابا اومدیم شیراز چون اول ماه بود بابا سرش شلوغ بود و نمیتونست ما رو با ماشین بیاره برای همین من و تو با عمه فرشته اینا که لار بودن با اتوبوس اومدیم که البته برای من خیلی سخت بود چون شدیدا حالت تهوع داشتم تو هم که طبق معمول تا جهرم خوابیدی توی راه کلی قر زدی که بریم لار میخوام برم بیش بابام و ...خلاصه ظهر روز دوشنبه سوم مهر رسیدیم شیراز خونه مامان جون اولش یکم غریبی کردی مثل همیشه اما بعد دیگه روت باز شد جمعه هم رفتیم خونه خاله لاله و تا امروز اونجا بودیم قرار بود تا آخر هفته بمونیم اما ظاهرا بابایی دلتنگه و ما هم دلمون براش تنگ شده و دیگه امروز میریم ...
10 مهر 1391

جشن تولد علی آقا

امشب بهمون خیلی خیلی خوش گذشت چون جشن تولدت بود و همه خونه ما شام یا همون افطاری دعوت بودن البته امروز یعنی جمعه 30 تیر 30 شعبان بود الان که من دارم اینارو مینویسم ساعت 3 نصف شبه و توو بابایی خوابید     اما من هر کاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم یکمی بنویسم یه ساعت دیگه باید بابا رو بیدار کنم تا سحری بخوریم ساعت 7 و نیم مهمونامون که عمه هات و بابا عطا و مادر بودن اومدن خونمون منم برای افطاری یه خورشت خلال بادوم خوشمزه درست کردم بعد از اینکه غذا خوردیمو نماز خوندیم مراسم تولد تو شروع شد دو روز پیش برات کیک سفارش داده بودیم که خیلی خوشگل بود یه کله گنده خرگوش!امروزم من کلی کار داشتم تو هم از صبح برف شادی رو گرفته بودی د...
31 تير 1391

خاطرات تولد

عزیز مامان الان که ساعت ١ شبه و تو کنارم بیدار نشستی و فقط یه روز دیگه تا تولدت مونده میخوام از خاطرات تولدت  برات بنویسم  متاسفانه دیر با نینی وبلاگ آشنا شدم وگرنه زودتر این کارو میکردم سه سال  قبل روز ٣٠ تیر ماه تو باهای کوچیکتو تو خونه ما گذاشتی و جمعمون سه نفره شد وزندگیمون شیرینتر... هرچی تلاش کردم که تو رو طبیعی بدنیا بیارم نشد و تو حسابی منو چسبیده بودی بلاخره دکترم که یه خانوم مهربون و دوست داشتنی بود بهم گفت باید سزارین بشی و من ٢٩ تیر ساعت ١١ شب رفتم بیمارستان و بستری شدم مامان جون و خاله هم  باهام بودن اما چقدر دوست داشتم که بابایی هم باشه اما متاسفانه با اینکه اطاق خصوصی هم داشتم امکانش نبود ن...
30 تير 1391

عمر من عزیز من نفس من تولدت مبارک

                                                                       نازنینم تمام دلیل زندگیم تولد سه سالگیت مبارک          من از ته قلبم تولدتو تبریک میگم و برات آرزوی عمر با عزت و همراه با بندگی خدا میکنم         ...
30 تير 1391

تولدت مبارک فرشته کوچکم

    این چندمین جشن تولد توست و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ این چندمین بار خلقت است و چندمین انفجار سکوت؟ خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و پروانه ساعتهاچندمین بار است که میچرخد؟ و ثانیه ها چندمین بار است که به احترام تو بر میخیزند؟ چندمین بار است که نفس میکشی؟ چندمین دم؟ آه که تو چقدر خوشبختی و جهان چه پر غوغاست که تولد تو را جشن میگیرد...   ...
29 تير 1391

باید وسط هفته بیایی آقا دیریست که جمعه های ما تعطیل است

باسلام اي آقا
شبتان مهتابي...   
روز ميلاد شما در پيش است...
 عرض تبريك آقا...
و كمي بي تابي...
 چشم عالم به دقايق نگران خواهد شد!
كوچه ها منتظرند...
 دشت ها حوصله سبزه ندارند دگر...
 پس چرا دير آقا؟!
اي نفس ها به فداي كف نعلين شما!
اندكي تند قدم برداريد... دیرزمانیست که دلم به زخم دشنه های فراق خو گرفته است دیرز مانیست که کویر تشنه دلم در حسرت یک نگاه باران خورده اوست من در عطش عروج میسوزم و دل غمزده ام آرزوی آزادی میکند یحیی کجاست تا خون گلویم را برای آبیاری زیتون های بهشتی بخواهذ؟ ادریس کجاست تا مرا از همهمه این خیابانهای شلوغ به سکوت سبز ملکوت بخواند؟ دلم مثل هوای پاییز گرفته است چقدر باید...
22 تير 1391

برای عزیزترینم

                       چه خوب شد که بدنیا آمدی                                  و                   چه خوبتر که دنیای من شدی..                          &nb...
22 تير 1391