وروجکی شدی که نگو
سلام عزیز مامان ..... میدونم که خیلی وقته که مطلب نذاشتم تو وبلاگت از بس که وقتی بیداری اذیت میکنی و اینقدر میکوبی رو صفحه لپ تاپ که کلافه میشم و قید نوشتنو میزنم یا باید صبر کنم مثل الان خواب باشی... اینن روزا حسابی داری قد میکشی و من خوشحال از بزرگ شدنت گرچه وروجکی شدی که خدا میدونه البته من عاشق این شیرین زبونیاتم چند شب پیش که پیش مادر و بابا عطا بودیم رفتی پشت پرده که بازی کنی اما یهو چوب پرده از بیخ کنده شد و نزدیک بود بخوره تو سرت هممون حسابی ترسیدیم اما بخیر گذشت.. این روزا همش میگی مامان برام تولد بگیر منم میگم چشششششششششششم خودمم برای تولت روز شماری میکنم امسال انشااله میخوام مفصل برات تولد بگیرم چند شب پیش که من و...
نویسنده :
مامانی
0:20
حوصلمون سر رفته
چند وقتیه که تو وبلاگت مطلب نذاشتم هوا حسابی گرم شده وو من و تو هم حسابی خسته شدیم البته تو هر جور شده خودتو سرگرم میکنی مثلا همین الان دمبایی برداشتی و داری مورچه های بیچاره رو قتل عام میکنی نکککککننننننن یا میری قیچی بر میداری و کاغذ تیکه میکنی و همه جا میریزی.... یا کلی از اسباب بازیهاتو یا میندازی بشت تختت یا بشت مبل بعد هم داد میزنی مامان بیا درش بیارررر یا مثل یه قهرمان میری رو موتورت میایستی و از اونجا خودتو میندازی رو مبل چه حس خوبی بهت دست میده قهرمان کوچولوی من گل من آرزوهای بزرگی برات دارم که عاقبت بخیریت از همه مهمتره..و تمام نگرانیم تویی اینقدر معصومی که بعضی وقتا دلم میخواد بزرگ نمیشدی و همینجوری ...
نویسنده :
مامانی
0:14
علی آقا عینکی شد
سلام گلم .الان ساعت نزدیک ٨ صبحه و تو مثل همیشه خوابی و من هم بیدار.تصمیم گرفتم بیام برات بنویسم آخه از قبل عید تا حالا هیچی ننوشتم رفتیم گچساران خیلی هم خوش گذشت گر چه تو یکم با شیطونیات اذیتم کردی... روز ١٥ فروردین نوبت دکتر داشتی که تصمیم گرفتیم برای ١٣ بدر هم بریم شیراز که با مادر و بابا عطا رفتیم بد نبود..سه شنبه ١٥ فروردین هم بردیمت دکتر که گفت خدارو شکر مشکلی نداری اما بردیمت بینایی سنجی که گفت یه کمی چشمات ضعیفه و عینک تجویز کرد اولش خیلی ناراحت شدم اما بعد گفتم ناشکریه اینهمه آدم عینکی مگه چشونه چرا نا شکری کنم؟ اما روز خسته کننده ای بود خیلی خیلی....همش بغض داشتم و دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم خلاصه اینکه برگشتیم و ت...
نویسنده :
مامانی
23:56
تولد بابایی و علی تو یه روز
بابایی تولدت مبارک گل مامانی امروز هم تولد باباییه و هم یه جورایی تولد تو البته تولد تو به قمریه آخه تو ٢٨ رجب بدنیا اومدی گفتم بیام هم تولد بابارو اینجا بهش تبریک بگم هم تولد تو رو......حالا تولدت مبارک عزیز خوشگل مامان... البته ت...
نویسنده :
مامانی
13:54
من عاشقتم
سلام علی آقا شب بخیر امشب خیلی بهت خوش گذشت آخه با عمه اینا رفتیم بارک و تو با زهرا حسابی بازی کردی...چند وقته اصلا تو وبلاگت مطلب نذاشتم دیگه کم کم ٣ سالت داره تموم میشه و چشم به هم بذارم مردشدی..یکمی شیطون شدی و دیگه خیلی به حرفم گوش نمیدی ولی من بازم عاشقتم.. عاشق معصومیت قشنگی که تو نگاته ..عاشق اون لحظه هاییم که تنهایی بدون اینکه حواست به جایی باشه با خودت بازی میکنی..عاشق تمام سادگیاتم که وقتی بهت میگم عینکتو اگه در بیاری آقا موشه میخوردش و تو معصومانه باورت میشه..من عاشقتم وقتی داری با زبون شیرینت نماز میخونی و یهو وسطش میگی مامانصدای چی بود؟بعد از ته دل میخندی عاشق اون لحظه اییم که میای تو بغلم میشینی و آروم خوابت میبره من عاشق ن...
نویسنده :
مامانی
23:51
قصه های کودکی(اولین قصه هایی که برات گفتم)
علی جونی الان که داری غر میزنی و میگی برام ماکارونی درست کن یکی نیست بگه تو که دیروز ماکارونی خوردی میخوام امروز در مورد قصه هایی که شبا میگم تا بخوابی برات بنویسم البته من مجبور شدم قصه ها رو تغییر بدم چون احساس میکردم شاید فهمش یکم برات سخت باشه خب حالا قصه اول: شنگول و منگول یه روز خانوم ببعی میخواست بره بیرون برای شنگول و منگول وحبه انگور غذا بخره بعد رفت به شنگول و منگول و حبه انگور گفت من دارم میرم بیرون اگه کسی اومد در زد درو براش باز نکنیدا..بعد رفت بعد آقا گرگه اومد در زد شنگول گفت کیه؟آقا گرگه گفت درو وا کنید منم منم مادرتون غذا آوردم براتون بعد منگول درو وا کرد آقا گرگه اومد تو شنگول و من...
نویسنده :
مامانی
18:05