علی آقا عینکی شد
سلام گلم .الان ساعت نزدیک ٨ صبحه و تو مثل همیشه خوابی و من هم بیدار.تصمیم گرفتم بیام برات بنویسم آخه از قبل عید تا حالا هیچی ننوشتم رفتیم گچساران خیلی هم خوش گذشت گر چه تو یکم با شیطونیات اذیتم کردی...
روز ١٥ فروردین نوبت دکتر داشتی که تصمیم گرفتیم برای ١٣ بدر هم بریم شیراز که با مادر و بابا عطا رفتیم بد نبود..سه شنبه ١٥ فروردین هم بردیمت دکتر که گفت خدارو شکر مشکلی نداری اما بردیمت بینایی سنجی که گفت یه کمی چشمات ضعیفه و عینک تجویز کرد اولش خیلی ناراحت شدم اما بعد گفتم ناشکریه اینهمه آدم عینکی مگه چشونه چرا نا شکری کنم؟
اما روز خسته کننده ای بود خیلی خیلی....همش بغض داشتم و دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم
خلاصه اینکه برگشتیم و تو حالا دیگه عینکی شدی البته از ترس اینکه آقا موشه نیاد عینکتو ببره از چشمت درش نمیاری
خیلی دوست دارم مامانی خیلی...............
بعدا حتما هم عکسای سفرو میذارم یه چند تا از عکساتم ÷یش خاله است که باید برام ایمیل کنه که اونارم بذارم
بوسسسسسسسسسس نفس مامان
اینم اولین عکسای علی با عینک