روزگار علی و خرگوشهاش
پسر نازنینم مدت ها بود که دوست داشتی خرگوش داشته باشی و هر جا میدیدی کلی ذوق میکردی تا اینکه بالاخره یه روز بابایی از سرکار بهت زنگ زدو گفت که یه چیز خوب برات خریده..البته من که میدونستم اما سوپرایزش خوب بود دیگه.....
وقتی بابا اومد دو تا خرگوش کوچولوی خوشگل برات خریده بود که تو رو خیلی شگفت زده کرد تا چند ساعتی توی قفس بودن اما بعد به داخل باغچه نزول اجلال فرمودن نا گفته نماند که اون خرگوش سیاهه روی قالی جیش فرمود و بنده رو بسیار ناراحت
تا یکی دوماهی حسابی سرگرمشون بودی و لنگ و پاچشونو از اینور به اونور میکشیدی ...ما هم این مدت کارمون شده بود خریدن کاهو و سبزی برای این دوتا
یه روز عصر دیدم که سیاهه که اسمش فلفل بود کنار باغچه مرده خیلی ناراحت شدم تو که خواب بودی وقتی هم بیدار شدی من چیزی نگفتم اما وقتی تو حیاط دیدیش چنان گریه سوزناکی سر دادی که منم اشکم در اومد تا چند روز هم همش یادش میکردی همش میگفتی مامان یادته؟
اون روزا ما حسابی درگیر اسباب کشی بودیم و دیگه تو خونه جدید نتونستیم سفیده یا همون ململ رو ببریم ومن راحت شدم
اینم عکسشون در بدو ورود: